امروز پنج شنبه 16اسفند ماه 1403هجری شمسی
موقعیت تبریز
میخوام برگردم به پارسال این روزا و ببینم دغدغم اون موقع چی بوده
مثل اینکه دقیقا پارسال روز پیش یعنی دیروز درگیر سرماخوردگی بودم مثل الان و فکر و ذهنم درگیر کنکور بوده و دلتنگ اکسم
چند روز بعد یعنی 19ام که من احتمالا اون روز برگشتم
انگاری از مراسم دعوتی خونه زنداییم گذشته و من درگیر یه بلبشو خانوادگی یادمه بودم یادمه خیلی حوصلم سر رفته بود و اعصابم بهم ریخت حتی تیتر رو نوشتم من دیگه مسافرت خانوادگی نمیرم
یادمه دقیقا سفر قبلیش یعنی عقد داییم تو اتوبوس که بودیم یه اکیپ دختر پسر بودن
و دانشجو بودن
و هم سن من بودن
یادمه خیلی حس پوجی و بی چیزی میکردم جلوشون
انگار اونا همه چی هستن و من هیچی نیستم
حس اینکه من هیچوقت قرار نیس تو اون موقعیت مثل اونا قرار بگیرم و همه اون سفر برای من حسرت بودش
الان اگر به اون موقعیت برگردم حس بررعکسش رو دارم حس اینکه موقعیت اجتماعی بالاتری نسبت به اونا دارم و ادم خفن تری هستم
همشم بخاطر اینه دانشگاه قبول شدم
ورگرنه ادم خفنی نیستم و بجز ی دانشجو بودن هیچ توانایی و کار خاصی نکردم
میدونی کل سال های زندگیمون فکر میکردیم بعد دانشگاه واقعا قراره یهویی ادم خاصی بشیم نه اینکه نشده باشیم ولی نشدیم واقعا هم چون به عنوان یک دانشجو حتی کارایی که تا الان ازم انتظار میرفت رو هم انجام ندادم
مثلا از استاد مبانی امضا نگرفتم و طراحی نتونستم اونجوری که باید بکنم
اخ گفتم طراحی
این چند روزی که کارام سبک بودن باید طراحی میکردم حس میکنم خیلی کم کاری کردم تو این موضوع و این مورد
الان دارم ترشک اب شده میخورم که وقتی ببینیش حس میکنید تریاک اب کردم و دارم میخورم انقد غلیظه و خفنه و حس خوبی بهم میده
بگذریم
پارسال این روزا همش فکر میکردم بعد رفتن به دانشگاه و وقتی تو این لحظه برسم
کلی حرف برای گفتن دارم و زندگیم روی رواله
نه اینکه نداشته باشما دارم
امسال برام پر تجربه های جدید بود
بذا از اولش شروع کنم که با ماه رمضون شروع شدش
اولین سالی بود که سعی میکردم همشو روزه بگیرم
و خیلی برام باحال بود که ساعتای اخر شب غذا درست میکردم و ادمایی که باهاشون تو اون مدت اشنا شدم و اتفاقایی که بینمون افتاد و الان که خیلیاشون اصن باهاشون در ارتباط نیستم و خیلیاشون دوستای خوبی شدن برام
بعدش رسید به اردیبهشت و کنکورش دقیق یادم نیستش اصن کجا برگزار شدش اها اره شهر دیگه بود
بارونم میومد اون روز
خیلی عجیب بود
وقتی رفتم سر جلسه و دیدم سوالارو میتونستم حل کنم ولی یکمشو بلد نبودم وقتی برگشتم خیلی حس بدی داشتم
همش داشتم خودمو سرزنش میکردم
بعدش دوباره ی تایمی شروع کردم به درس خوندن ولی اونم مثل بقیه موقع ها با شکست روبه رو شد ورسیدیم به خرداد ماه یهویی و من سر کنکور خوابیدم و تابستونم همش درگیر این انتخاب رشته و رتبه ها بودم حالم بد بود
اصن خیلی اوضاع قمر در عقربی بود
تا مهر رسیدیم و من تصمیم گرفتم تا قبل رقتن به دانشگاه یکم کار کنم پول دربیارم
و ی هفته فک کنم از نتایج گذشته بود یا ن که من کار گرفتم و داشتم کار میکردم
و دوس داشتم کلی مهارت یاد بگیرم و خودمو قوی کنم
ولی خب درگیر کار شدم و پول دراوردن و خیلی از چیزارو نتونستم یاد بگیرم اون تایم و البته فکر نکنین پول خیلی زیادی شد تا بهمن که من میخواستم بیام کل کارام شد حدود6میلیون که 5تومنش ی گرم طلا خریدم و 1تومنش رو اوردم دانشگاه
هنوزم باورم نمیشه اومدم دانشگاه و الانم دارم برمیگردم به خونه
راستش اومدنم یهویی شدش
و رفتنم هم همینطور یهویی شد
کلی ایده داشتم برای یوتوب برای همه چی ولی الان دارم دست و از پا دراز تر برمیگردم
میدونی تقصیر من نیست واقعا
تقصیر از اهمال کاریه که نه تنها من دارمش بلکه خیلیا دیگه هم دارنش ولی مهم اینه فراموش نکنم چی میخواستم و هدفم چی بوده و الان چی هستم
این روزا خیلی قکرم درگیره و همش فکر میکنم چطوری بهترین استفاده رو از موقعیت کنونیم ببریم تا بیشترین بازخورد رو داشته باشم
ولی همش دور خودم میچرخم و کاری نمیکنم
این اتفاق قبلا هم برام اتفاق افتاده و اگر سرسری بگیرمش برام خیلی گرون تموم میشه
میخوام وقتی برمیگردم برم کتاب بگیرم از کتابخونه و با خودم بیارم بخونمش
ولی خب شایدم تو عید تمومش کنم
وای واقعا نمیدونم چه خاکی میخوام تو سرم بریزم
یعنی کل زندگی ما ایرانیا این شده نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم