نمیدونم چرا فکر میکردم با اومدنم به دانشگاه قراره همه چی که شامله اخلاقیات رفتاریات خصوصیات و تمام چیزی که به ذات خودم برمیگرده هم تغییر کنه

چرا حس میکردم قراره یه تحول عظیم و بنیادین رو داشته باشم و عامل تمام اهمال کاری های من شرایظی بود که داخلش بودم ولی

مثل اینکه خیلی چیزارو مکان تغییر نمیده اگرم میده یهویی تغییر نمیده

اینو امروز بهش مطمعن شدم

وقتی جزو دو نفری بودم که از تکلیف نیاوردن سر کلاس نمره نگرفتن وقتی تنها فردی بودم که استاد خودش برام طرح کشید

وقتی استاد داشت تکلیف میگفت ولی من خواب بودم

اینارو امروز فهمیدم

به قول استوری که گذاشتم شایذ وقتشه قبول کنم که مشکل از منه

نه شرایط موجود

شایذم عادت کردم به تنبلی و اهمال کاری و حس میکنم همش تو رویام و باید فقط کارایه فانتزی کنم و فکر میکردم من وقتی بیام دانشگاه یه ادم دیگه میشم

نه جانم

من همونم

خیلی هم همونم

همونقدر ادم تنبل و اجتماع گریز در واقع اجتماعه که منو کنار میذاره

فکر میکردم تو خوابگاه خیلی راحت میتونم همرو بیخبال بشم و بهشون توجه نکنم و سرم تو کار خودم باشه و فقط درس و درس و درس

دقیقا همون طرز فکری که نسبت به خودم تو اول دبیرستان داشتم که اره من از همه برترم و من بهترینم وحتی اگر کم هم تلاش کنم بهترین خواهم بود

ولی مسعله اینجاست که اصلا اینطور نیس زمان داره مثل برق و باید میگذره و من هنوز تو همون نقطه صفر کلوینم

امروز11اسفند ماه و من21روزه که از زندگی مستقلیم میگذره

تو این مدت خیلی دچار شوک های متفاوتی شدم که عموما از سمت هم اتاقیام بود

ادمایی با فرهنگ ها متفاوت زبان متفاوت طرز فکر متفاوت و حتی رشته متفاوت که برعکس جمله معروف تفاوت ها در کنار هم قشنگن اینبار اصلا برام قشنگ نیست

و دلیلشم میتونه کلی چیز باشه از اینکه من ادم خود مختاری هستم و نمیتونم با کسی کنار بیام تا اینکه واقعا مشکل از اوناس و اونا رفتارشون مناسب نیست

امشب رفتار خودشون روشون پیاده کردم

و وقتی دختره دید چقد حس بدی داره بهش گفتم ببین بعد چه حسی داره وقتی با یکی اینجوری حرف میزنی

ولی وای چرا اینجوری شدم اه نمیتونم دو دقیقه تایپ کنم اصن

بیایم از امروز بهتون بگم

امروز خیلی روز شلوغی بود تو دانشگاه

دفاع بچه ها بود و جشن فارق التحصیلیشون

بعد ی افتتاحیه بود خودم از8تا5کلاس داشتم

با استاد تربیت بدنیمون کار داشتم

اصلا قمر در عقربی بود امروز

دیشبم با هم اتاقیام رفتیم ی گالری اونحا بود که فهمیدم من اصن به درد این جاها نمیخورم

کالکشن نون خشک بود بیشتر

ی در میون تو نقاشیا نون بود

وای بخدا انقدر خوابم میاد الان دارم میمیرم

وای چقدر سبک شدم اینجا نشستم نوشتم

واقعا کسیو اخه ندارم که بهش بگم تو چه مخمصه ای گیر افتادم به خانواده که اصلا نمیتونم بگم

دوست پسرم که ندارم حتی ی فاب درست و حسابی هم ندارم من

باید کلی امشب درس بخونم ولی دارم میمیرم از خستگی میرم بالا وسیله میارم میخوابم